قرار دیدار

وبلاگ فرهنگی مذهبی نماز

قرار دیدار

وبلاگ فرهنگی مذهبی نماز

قرار دیدار
آخرین نظرات
  • ۱۱ تیر ۹۴، ۱۵:۵۹ - zahra khani
    قشنگه

۹ مطلب با موضوع «داستان نماز» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

ذکر تا لحظه‌ی آخر


ایشان تا آخرین لحظات حیاتشان، ذکر و نماز و دعا را از دست ندادند. حاج احمد آقا فرزند عزیز حضرت امام می‌گفتند: پیش از ظهر روز آخر حیات امام(ره)، ایشان روی تخت دایماً نماز می‌خواندند...
  • احمد خانی
  • ۰
  • ۰

بعد از نماز

روزی نزدیک ظهر به منزل شهید رجائی رفتم. ظهر، صدای اذان که شنیده شد، ایشان از جا برخاستند و برای اقامه نماز آماده شدند. ایشان را صدا زدند که: «غذا آماده است و سرد می شود. اگر اجازه می فرمائید، بیاوریم»...
  • احمد خانی
  • ۳
  • ۰

تسبیح

یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشه ای خفته شوریده ای که دران سفر همراه ما بود نعره ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت چون روز شد گفتمش آن چه حالت بود گفت بلبلان را دیدم که بنالش در آمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکاندر آب و بهایم از بیشه. اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته...

  • احمد خانی
  • ۰
  • ۰

نماز خالصانه

براى پیامبر خدا صلى الله علیه و آله دو شتر بزرگ آوردند. حضرت به اصحاب فرمود: آیا در میان شما کسى هست دو رکعت نماز بخواند که در آن هیچ گونه فکر دنیا به خود راه ندهد، تا یکى از این دو شتر را به او بدهم...

  • احمد خانی
  • ۰
  • ۰

من شیطان هستم!

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد...

  • احمد خانی
  • ۰
  • ۰

مثل برگ درخت

ابوعثمان مى گوید: من با سلمان فارسى زیر درختى نشسته بودم، او شاخه خشکى را گرفت و تکان داد. همه برگهایش فرو ریخت. آنگاه به من گفت: نمى پرسى چرا چنین کردم؟ گفتم: چرا این کار را کردى؟ در پاسخ گفت: یک وقت زیر درختى در محضر پیامبر (صلى الله علیه و آله) نشسته بودم، حضرت شاخه خشک درخت را گرفت و تکان داد، تمام برگهایش فرو ریخت. سپس فرمود: سلمان! سؤال نکردى چرا این کار را انجام دادم؟...

  • احمد خانی
  • ۳
  • ۰

جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت: سه قفل در زندگی‌ام وجود دارد و سه کلید از شما می‌خواهم. قفل اول این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم، قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد، قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم...

  • احمد خانی